پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

پاییز 92

مهر امسال برامون متفاوت از سالهای پیش بود سالهای پیش که همه تو شور و اشتیاق خرید کیف و کفش و ... مدرسه بودن ما اصلا تو باغ نبودیم و برامون مهر و خرداد هیچ فرقی با بقیه ماه ها نداشت اما امسال عزیز دردونه ما هم بزرگ شده بود باید میرفت مهد و در واقع ما بیشتر از خود تو شور و شوق داشتیم و من ده بار بیشتر لوازمی رو که از مهد گفته بودن تهیه کنیم رو میاوردم میچیدم رو میز و نگاهشون میکردم و ذوق میکردم و کار کردن باهاشون رو یادت میدادم دونه دونه همه رو با حوصله جلد کرده بودم و روشون اسمت رو تایپ کرده بودم و خلاصه ده برابر تو اشتیاق داشتم شاید به این خاطر بود که خودم هم سالهای سال این تجربه شیرین و آمادگی شب اول مهر رو داشتم و یه جور برام نوستالژی بو...
25 بهمن 1392

ژست های عکاسی پارلایی

نازنینم تو عاشق پز دادن و ژست گرفتنی و حسابی هم تو این کار خبره شدی و همش دوست داری کمد لباست رو باز کنی و یه لباس نو پیدا کنی و بپوشی بعد میای به من و بابا میگی بیاین ازم عکس بگیرین و خودت بطور خودجوش یک پزهایی میگیری که نگو...   این عروسکی که دستت هست اسمش رو گذاشتی پرنسس و جدیدا فقط با اون بازی میکنی و بقیه عروسکهات رو اصلا به حساب نمیاری اونقدر دوسش داری که تو اکثر عکسهات میگی بذار پرنسس روهم بیارم بعد عکس بگیر و آنا هم چون دیده چقدر دوسش داری واسه پرنسس خانم یه چادر خوشگل دوخته تا دوتایی چادرهاتون رو سرکنین و خاله بازی کنین ممنونم آنای مهربون مرسی بازم پرنسس بغلته   ...
25 بهمن 1392

عاشورای 92

واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا دایی نادر اینها اومدن تبریز آخ که چقدر دلمون براشون تنگ شده بود بچه ها هم واقعا مرد شده بودن آخه من نزدیک 1 سال بود ندیده بودمشون این عروسک خوشگل سرخپوست  رو هم واسه تو گرفته بودن که اسمش رو گذاشتی قره قیز(دختر مشکی) این عروسک رو هم سری قبل برات گرفته بودن که اسم اون رو هم گذاشته بودی توپول دستشون درد نکنه عاشورای امسال رو هم مثل هرسال رفتیم خونه خواهر حاج عمو و از اونجا با دسته اومدیم بیرون. کلا روز عاشورا همه یه جوری آواره خیابونن و کمتر کسی وقت میکنه نماز ظهر عاشورا و ... بخونه کاش اصلا اینجوری نمیشد و همه بیشتر توی مساجد و حسنیه ها عزاداری میکردن اما... خلاصه اینم پارلا خانم ...
16 بهمن 1392

نوروز 92

عید نوروز مبارک امسال آنا و مامان جون رفته بودن کربلا و سال تحویل پیشمون نبودن خاله دوقلوها هم رفته بودن شمال پیش دایی نادر اینها و فقط ما بودیم و آقا جون و حاج عمو که گفتیم تشریف بیارن خونه ما تا سال تحویل دور هم باشیم اما حاج عمو قبول نکرد افتخار نداد عوضش آقا جون گلمون تشریف آوردن و یه سال نو به یاد موندنی برامون شد بابا هم کلی ازمون عکس گرفت تحویل حدود 2 ظهر بود که صبر کردیم سال نو شد و بعد نهار خوردیم چون اگه قبلش میخوردیم نمیرسیدیم لحظه تحویل راحت سر سفره هفت سین بشینیم و یا مقلب بخونیم و همش بدو بدو میشد .خلاصه طبق معمول همه سال نوها  اولش تلفنی به بزرگترها تبریک گفتیم و مامان جون و آنا هم زنگ زدن و تبریک گفتن...
16 بهمن 1392

جشن تولد 84 سالگی آقابابا

بابا بزرگ خوبم تولدتون مبارک با عمه جون تصمیم گرفته بودیم واسه آقا بابا یه جشن تولد بگیریم و همه رو دعوت کنیم اما 5 اسفند شوهر خاله بابایی فوت کرد و بد بود ما بخوایم جشن بگیریم واسه همین یه مراسم خانوادگی گرفتیم و قرار شد آقابابا رو سورپرایز کنیم. من و بابا خیلی درگیر کادو بودیم که چی بگیریم که زیاد کلیشه ای نباشه و خوشش بیاد و به دردش بخوره واسه همین دوبار باهم رفتیم بازار و و کلی گشتیم تا بالاخره یه کلاه براش گرفتیم که امیدوارم خوشش بیاد عمه جون میگفت شمع نذاریم یه جورایی بد به دلش اومده بود که حالا مثلا... اما بالاخره راضی شد و شمع هم گرفتیم. آرمین هم همش میخواست سوتی بده و مامانش چشم غره میرفت اما چند بار هم از دهنش پروند...
16 بهمن 1392

تابستان 92

دختر نازم رفته رفته داری خانوم تر و با وقار تر و فهمیده تر میشی نمیتونم حس واقعی درونم رو برات بنویسم چون به جمله ها نمیگنجه فقط همین رو بگم که مادرانه عاشقتم اکثر روزها صبح با من میای آتلیه و میشینی جلوی دفتر و با عروسک ها و اسباب بازیهایی که گذاشتی تو آتیله بازی میکنی اکثر رهگذرها هم میگن ااا این همون دختر بچه ویتربن هستش و یه نازت میکنن و رد میشن یا یه چیزی ازت میپرسن و بالاخره تو محل واسه خودت معروفیتی پیدا کردی که نگو... صندلی کوچولوت رو هم بردیم اونجا و با خودت این طرف و اون طرف میبری و میشینی روش و مثلا فروشنده میشی و شکلات و... به عروسکهات میفروشی خدا نکنه بچه یه مشتری نگاه چپ به صندلیت بندازه چه برسه که بخواد روش بشینه...
16 بهمن 1392

بهار 92

 14 و 15 فروردین ریحانه جون اومده بود خونه ما و تو هم که عاشق ریحانه ای حسابی باهاش گرم گرفته بودی بعد از ظهر من و بابا نشسته بودیم تو اتاق نشیمن و تو وریحانه خیلی بی سرو صدا رفته بودین اتاق تو و داشتین بازی میکردین تا اینکه ریحانه اومد گفت چشماتون رو ببندین بعد تو اومدی با این سر و وضع... مثلا تو عروس شده بودی و اینم ماشین عروس بود جنان قضیه رو جدی گرفته بودی که انگار معروفترین آرایشگر شهر آرایشت کرده خلاصه که کلی خندیدیم دستش درد نکنه   تولد علی 26 اردیبهشت   اواخر خرداد سفر به طبیعت زیبای ارسباران و قلعه بابک پارلای 3 ساله خودش رفت تا بالای قلعه بابک و برگشت راهی که خ...
15 بهمن 1392

یه خاطره خیلی بد...

       روز چهارم بهمن ماه 91 واسمون یه روز خیلی ناراحت کننده بود که امیدوارم واسه هیچ کس دیگه ای پیش نیاد. اون روز هم مثل بقیه روزها تو رو برده بودم پیش آنا و خودم رفته بودم آتلیه.آنا اینها هم رفته بودند خونه خاله نعیم و تو رو هم برده بودند.عصر قرار بود دای دایی و آنا و مامان جون برن بازار و واسه آنا اینها یخچال و فریزر بخرن چون کم کم داشتن واسه رفتن به خونه جدید آماده میشدن.عصر مثل همیشه تو با بچه ها بازی میکردی و روی فرش نشسته بودی و وقتی میخواستی بلند بشی یه دفعه در حالت نیم خیز می افتی و دستت میمونه زیر بدنت و بهش فشار میاد و تو بدجور گریه میکنی اما اونقدر سطحی زمین خوردی که هیچ...
15 بهمن 1392

عکسهای آتیه ای پارلا واسه تولد سه سالگی

دختر گلم اینها نمونه ای از عکسهایی هستن که در آستانه تولد سه سالگیت با بابایی تو آتلیه خودمون ازت گرفتیم تا یکیش رو بزنیم به ویترینمون و تو هم مثل همیشه باهامون همکاری کردی و عکسهات یکی از یکی بهتر شدن این ژستت  رو خیلی دوست دارم و دادمش پازل کردنش امیدوارم واسه فارغ التحصیل شدنت عکس بگیریم ...
15 بهمن 1392

تابستان 91 و اسباب کشی

اوایل تیر آقای صحیحی دوست عکاسی بابا ما رو دعوت کردن به باغشون واسه توت خوری که پارسال هم دعوتمون کرده بودن و خوش گذشته بود امسال هم خوش گذشت.باغشون آباد و پر برکت   جدیدا یه عادت پیدا کردی اون هم این که نمیذاری موهات رو شونه بزنیم و همیشه همیشه موهات ژولیده  هستش با مشاور هم حرف زدم گفت یه دوران گذرا هستش و نباید زیاد بهت اصرار کنیم و خودت کم کم یاد میگیری و خوب میشه واسه همین بیشترعکسهات تو این دوران آشفته و پریشونه میریم خونه جدید خونه کوچولو اما پر از خاطره و دوست داشتنیمون رو فروخته بودیم و یه مغازه گرفتیم واسه اینکه آتیله خونگیمون رو منتقل کنیم اونجا البته خیلی کوچیکه اما خوب تازه اول راهیم و کارمون رو ...
14 بهمن 1392